اشعار بارانی

اشعاری که زیر باران خیس شده اند

قدم بزن همه ی شهر را به پای خودت

قدم بزن همه ی شهر را به پای خودت
و گریه کن وسط کافه ها برای خودت

تو خود علاج غم و درد بیشمار خودی
برو طبیب خودت باش و مبتلای خودت !

شبیه نوح اگر هیچکس به دین تو نیست
تو با خدای خودت باش و ناخدای خودت

دوباره دست به زانوی خود بگیر و بایست
بزن اگر که زدی، تکیه بر عصای خودت

بگرد و صورت خود را دوباره پیدا کن
تویی که گم شده ای بین عکس های خودت

۰۳ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۲۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی باقرزاده

امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم

امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم

چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا
بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم

خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟

کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم


یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم

دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کِی، کجا باشم؟

۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی باقرزاده